بشستم تختهٔ هستی، سر عالم، نمیدارم
دریدم پردهٔ بیچون، سر آن هم نمیدارم
مرا چون دایهٔ قدسی به شیر لطف پروردهست
ملامت کی رسد در من، که برگ غم نمیدارم؟
چنان در نیستی غرقم، که معشوقم همیگوید
بیا با من دمی بنشین، سر آن هم نمیدارم
دمی کندر وجود آورد آدم را به یک لحظه
از آن دم نیز بیزارم، سر آن هم نمیدارم
چه گویی بوالفضولی را، که یک دم آن خود نبود؟
هزاران بار میگوید سر آن هم نمیدارم
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۴۳
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4067