ستم‌است اگر هوست‌کشدکه به‌سیر سرو و سمن درآ تو ز غنچه‌کم ندمیده‌ای‌، در دل‌گشا به چمن درآ پی نافه‌های رمیده بو، مپسند زحمت جستجو به خیال حلقهٔ زلف اوگرهی خور و به ختن درآ نفست اگرنه فسون دمد به تعلق هوس جسد زه دامن توکه می‌کشدکه در این رباط‌کهن درآ هوس تو نیک وبد تو شد، نفس تو دم و دد تو شد که به این جنون بلد توشدکه به عالم توو من درآ غم انتظار تو برده‌ام به ره خیال تو مرده‌ام قدمی به پرسش من‌گشا نفسی چوجان به بدن درآ چو هوا ز هستی مبهمی به تأملی زده‌ام خمی گره حقیقت شبنمی بشکاف و در دل من درآ نه‌هوای اوج و نه پستی‌ات نه خروش هوش و نه مستی‌ت چوسحر چه حاصل هستی‌ات نفسی شو و به‌سخن درآ چه‌کشی زکوشش عاریت الم شهادت بی‌دیت به بهشت عالم عافیت در جستجو بشکن درآ به‌کدام آینه مایلی‌که ز فرصت این همه غافلی تو نگاه دیدهٔ بسملی مژه واکن و به‌کفن درآ زسروش محفل‌کبریا همه وقت می‌رسد این‌ندا که به خلوت ادب و وفا ز در برون نشدن درآ بدرآی بیدل ازین قفس اگرآن طرف‌کشدت هوس تو به‌غربت آن‌همه خوش‌نه‌ای‌که‌بگویمت به‌وطن درآ بیدل دهلوی : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۷۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/40708