گر تو بنمی خسپی، بنشین تو که من خفتم
تو قصهٔ خود میگو، من قصهٔ خود گفتم
بس کردم از دستان، زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی، میجنبم و میافتم
من تشنهٔ آن یارم، گر خفته و بیدارم
با نقش خیال او، همراهم و هم جفتم
چون صورت آیینه، من تابع آن رویم
زان رو صفت او را، بنمودم و بنهفتم
آن دم که بخندید او، من نیز بخندیدم
وان دم که برآشفت او، من نیز برآشفتم
باقیش بگو تو هم، زیرا که ز بحر توست
درهای معانی که در رشتهٔ دم سفتم
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4075