من خفته وشم اما، بس آگه و بیدارم هر چند که بیهوشم، در کار تو هشیارم با شیره فشارانت، اندر چرش عشقم پای از پی آن کوبم، کانگور تو افشارم تو پای‌ همی‌بینی وانگور‌ نمی‌بینی بستان قدحی شیره، دریاب که عصارم اندر چرش جان آ، گر پای‌ همی‌کوبی تا غوطه خورم یک دم، در شیرهٔ بسیارم زین باده نگردد سر، زین شیره نشورد دل هین، چاشنی‌‌‌یی بستان، زین باده که من دارم زین باده که داری تو، پیوسته خماری تو دانم که چه داری تو، در روت‌ نمی‌آرم دامی که درافتادی، بنگر سوی دام افکن تا ناظر حق باشی، ای مرغ گرفتارم دام ارتک چه باشد، فردوس کند حقش ور خار حسک باشد، حق سازد گلزارم آن دم که به چاه آمد یوسف، خبرش آمد که کار تو می‌سازم، ای خستهٔ بیمارم داروی تو می‌کوبم، خرگاه تو می‌روبم از ضد ضدش انگیزم، من قادر و قهارم گویم به حجر حی شو، گویم به عدم شی شو گویم به چمن دی شو، داری عجب اقرارم شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی وندر پی روز تو، من چون شب سیارم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۵۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4081