امروز خوشم با تو، جان تو و فردا هم از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم دل بادهٔ تو خورده، وز خانه سفر کرده ما‌‌ بی‌‌دل و دل با تو، با ما هم و‌‌ بی‌‌ما هم ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم از باده و باد تو، چون موج شده این دل در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم با تو پس از این عالم،‌‌ بی‌‌نقش بنی آدم خوش خلوت جان باشد، آمیزش جان‌ها ‌هم زان غمزهٔ مست تو، زان جادو و جادوخو خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم من ننگ‌‌ نمی‌‌دارم، مجنونم و می‌دانی هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم از آتش و آب او، ای جسته نشان بنگر در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم در عالم آب و گل، در پردهٔ جان و دل هم ایمنی از عشقت، وین فتنه و غوغا هم زان طرهٔ روحانی، زان سلسلهٔ جانی زنار تو بربسته، هم مومن و ترسا هم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۶۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4092