مخمورم پرخواره، اندازه نمیدانم
جز شیوهٔ آن غمزهٔ غمازه نمیدانم
یاران بخبر بودند، دروازه برون رفتند
من بیره و سرمستم، دروازه نمیدانم
آوازهٔ آن یاران، چون مشک جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم، آوازه نمیدانم
تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
گشتم خرف و کهنه، ار تازه نمیدانم
گویند که لقمان را، یک کازهٔ تنگی بد
زین کوزه میی خوردم، کان کازه نمیدانم
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4095