دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب جگر به تشنه‌لبی واگذر و آب طلب ز عافیت نتوان مژدهٔ‌گشایش یافت به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب مترس از غم ناسور ای جراحت دل به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا نظر بلندکن و همت حباب طلب محیط در غم آغوش بیقراری توست دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار بهار می‌رود ای بیخبر شتاب طلب لباس عافیت از دهر اگر هوس داری ز ماهتاب‌کتان و حریر از آب طلب شبی چو شبنم‌گل صرف‌کن به بیداری سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست جهان شعورطلب می‌کند تو خواب طلب ببند پرده به چشم و دلت ز عیب‌کسان گشادکار خود از بند این نقاب طلب نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن طراوت چمن عمر از این سحاب طلب بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۸۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/41018