سرکیست تا برد آرزو به غبار سجده‌کمینی‌ات نرسید قطرت نه فلک به هوابیان زمینی‌ات نه حقیقت دویی آشنا، نه دلیل عین تو مآسوا به‌کجاست عکس توهمی‌که فریبد آینه بینی‌ات تک و تاز وهم و گمان ما به جنون‌ گسسته عنان ما تویی آنکه هم تو رسید‌ه ای به سواد فهم یقینی‌ات ز جهات عالم خشک و تر به غنا نچیده ای آنقدر که‌کسی به غیر تنزه تو رسد به دامن چینی‌ات نه به فهم تاب رسیدنی نه به دیده طاقت دیدنی دل خلق و هرزه تپیدنی به خیال جلوه‌ کمینی‌ات چه‌حدوث وکو قدم‌زمان چه‌حساب‌کون وکجا مکان همه یک‌شاره ای کن‌فکان نه‌شهوری و نه‌سنینی‌ات به جراحت دل ناتوان ستم است دیده گشودنم که قیامتی‌ست ششجهت ز تبسم نمکینی‌ات ز غرور ناز فعیتی‌ که به ما رسانده پیام تو چقدر شکسته‌کلاه دل خم طاق نسبت چینی‌ات عدم و وجود محال ما، شده دستگاه خیال ما چه ‌بلاست نقص و کمال ما که نه‌آنی ‌است‌و نه اینی‌ات دل بیدل از پی نام تو به چه تاب لاف توان زند که ز که برد اثر صدا ادب تلاش نگینی‌ات بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۹۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/41028