اشک از مژگان درین ویرانه نشکست و نریخت خوشه‌خشکی‌داشت اینجادانه‌نشکست‌و نریخت زیرگردون صدهزاران سر به باد فتنه رفت کهنه خشتی زین ندمتخانه نشکست و نریخت درکشاکش اقتدار ارهٔ اقبال دهر اینقدرها بسکه یک‌دندانه‌نشکست و نریخت آه از آن روزی که‌استغنای غیرت‌زای عشق خاک صحرا برسر دیوانه نشکست ونریخت سعی سر چنگ ملامت چاره‌ای سودا نکرد موی‌از مجنون به‌چندین شانه‌نشکست و نریخت مجلس می شیشه و پیمانه‌ای بسیار داشت هیچ‌کس چون‌محتسب‌مستانه‌نشکست‌و نریخت در بر این انجمن رنگی نگردانید شمع تا قیامت هم پرپروانه نشکست و نریخت باعث هرگریه و فریاد لطف آشناست شیشه وصهبای ما بیگانه نشکست و نریخت مرگ می‌باشد علاج تشنه‌کامیهای حرص پر نشد پیمانه تا پیمانه نشکست ونریخت تا ابد در خاک اگر جویی نخواهی‌یافتن آن قدح‌کز بازی طفلانه نشکست و نریخت ماتم امروز دید و نوحهٔ فردا شنید اشک‌مابیدل به‌هیچ‌افسانه‌نشکست‌و نریخت بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۰۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/41043