امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم مستیم بدان حد، که ره خانه ندانیم در عشق تو از عاقلهٔ عقل برستیم جز حالت شوریدهٔ دیوانه ندانیم در باغ به جز عکس رخ دوست نبینیم وز شاخ ب جز حالت مستانه ندانیم گفتند‌ درین دام یکی دانه نهاده‌ست در دام چنانیم که ما دانه ندانیم امروز ازین نکته و افسانه مخوانید کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما کز‌‌ بی‌‌خودی از زلف تو تا شانه ندانیم باده ده و کم پرس که‌ چندم قدح است این کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۸۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4107