چون آینهٔ رازنما باشد جانم تانم که نگویم، نتوانم که ندانم از جسم گریزان شدم، از روح به پرهیز سوگند ندانم، نه ازینم نه از آنم ای طالب بو بردن شرط است بمردن زنده منگر در من، زیرا نه چنانم اندر کژی‌‌‌‌‌ام ‌منگر، وین راست سخن بین تیر است حدیث من و من همچو کمانم این سر چو کدو بر سر، وین دلق تن من بازار جهان در، به که مانم؟ به که مانم؟ وان­گاه کدو بر سر من پر ز شرابی دارمش نگوسار، ازو من نچکانم ور زان که چکانم، تو ببین قدرت حق را کز بحر بدان قطرهٔ جواهر بستانم چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر بر چرخ وفا آید این ابر روانم در حضرت شمس الحق تبریز ببارم تا سوسن‌ها ‌روید بر شکل زبانم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۸۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4110