امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم
امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره؟ که در از دار ندانم
از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم
از چهرهٔ زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت، چو زر از زار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
جولاههٔ تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی کهتر از تار ندانم
چون چنگم، از زمزمهٔ خود خبرم نیست
اسرار همیگویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من، که به بازار
بازار همیسازم و بازار ندانم
در اصبع عشقم، چو قلم بیخود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4111