سفر کردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم
رها کردم چنان شکرستانی
چو حیوان هر گیاهی میچریدم
پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا بر من و سلوی برگزیدم؟
به غیر عشق آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدم
میان جانها جان مجرد
چو دل بیپر و بیپا میپریدم
از آن باده که لطف و خنده بخشد
چو گل بیحلق و بیلب میچشیدم
ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن
که من محنت سرایی آفریدم
بسی گفتم که من آن جا نخواهم
بسی نالیدم و جامه دریدم
چنانک اکنون ز رفتن میگریزم
از آن جا آمدن هم میرمیدم
بگفت ای جان برو هر جا که باشی
که من نزدیک چون حبل الوریدم
فسون کرد و مرا بس عشوهها داد
فسون و عشوه او را خریدم
فسون او جهان را برجهاند
که باشم من؟ که من خود ناپدیدم
ز راهم برد وان گاهم به ره کرد
گر از ره مینرفتم میرهیدم
بگویم چون رسی آن جا ولیکن
قلم بشکست چون این جا رسیدم
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۵۰۹
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4133