هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم مرغ بريان به چشم مردم سير كمتر از برگ تره بر خوان است وان که را دستگاه و قوت نیست شلغم پخته مرغ بریان است سعدی : گلستان : باب سوم در فضیلت قناعت : حکایت شمارهٔ ۱۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/41398