یکی در مسجد سنجار، به تطوّع بانگ گفتی. به ادایی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل، نیک سیرت، نمی‌خواستش که دل آزرده گردد. گفت: ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم. هر یکی را پنج دینار مرتب داشته‌ام. ترا ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی. برین قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد. گفت: ای خداوند بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفته‌ام، بیست دینارم همی‌دهند، تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم. امیر از خنده بیخود گشت، و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند. به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل سعدی : گلستان : باب چهارم در فواید خاموشی : حکایت شمارهٔ ۱۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/41423