روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای کریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت چه نشینی که نه جای خفتنست؟ گفتم چون روم که نه پای رفتنست. گفت این نشنیدی که صاحب دلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن ای که مشتاق منزلی ، مشتاب پند من کار بند و صبر آموز اسب تازی دو تک رود به شتاب واشتر آهسته میرود شب و روز سعدی : گلستان : باب ششم در ضعف و پیری : حکایت شمارهٔ ۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/41448