در طلبت شب چه جنونهاگذشت کز سر شمع آبلهٔ پاگذشت جهل‌، خرد پخت وبه‌معموره ریخت عقل جنون‌کرد و ز صحراگذشت نقش نگین داشت‌کمال هوس اسم بجا ماند و مسماگذشت خلق خیالات بر افلاک برد از سر این بام هواهاگذشت پی سپر عجز، چه نازد به جاه آبله از خاک چه بالاگذشت جوش نفس بود، می اعتبار قلقلکی‌کرد و ز مینا گذشت چون شررکاغذ آتش زده فرصت ما از نظر ماگذشت سعی تک وپو، همه را محوکرد رنگ روانی ز ثریا گذشت چون شب وروز است تلاش همه درنگذشت آنکه ز اینجاگذشت خط جین فهم به فرداگماشت خامه بر ین صفحه چلیپاگذشت خامشی‌ام زندهٔ جاوید کرد کم‌نفسیها ز مسیحا گذشت ضبط نفس طرفه پلی داشته‌ست قطره به این جهد، ز دریاگذشت قافله‌سالار توهم مباش هرکس ازین بادیه تنهاگذشت فرصت دیدار وفایی نداشت آمده بود، آینه‌، اما گذشت با دم شمشیرقضا چاره چیست دم مزن آبی‌که ز سرهاگذشت بیدل ازین مایه‌که جز باد نیست عمر در اندیشهٔ سودا گذشت بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۳۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/41929