عمر گذشته بر مژه‌ام اشک بست و رفت پرواز صبح‌، بیضهٔ شبنم شکست و رفت از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید خلقی درین محیط به‌ کشتی نشست و رفت از نقد و جنس حاصل این کارگاه وهم دیدیم باد بود که آمد به دست و رفت رفتن قیامتی‌ست که پا لغز کس مباد هرچند حق‌پرست‌، شد اتش‌پرست و رفت پوشیده نیست رسم خرابات ما و من هرکس به یک‌دو جام نفس گشت مست و رفت در سینه داشتم دلکی عاقبت نماند آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر با خویش برد ماهی پر زور شست و رفت چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود شاهین بی‌تماغه رها شد ز دست و ‌رفت کس محرم پیام دم واپسین نشد کز دل چه مژده داد به دل پست پست و رفت شمعی زبان موعظت بزم‌ گرم داشت گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت بیدل غبار قافلهٔ اعتبار ما باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۵۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/41951