باز وحشی‌جلوه‌ای‌در دیده جولان‌کرد و رفت از غبارم دست‌بر هم‌سوده سامان‌کرد و رفت پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد در دل هر ذره صد خورشید پنهان‌کرد و رفت رنجها در عالم تسلیم راحت می‌شود شمع از خار قدم سامان مژگان‌کرد و رفت بی‌تمیزی دامن نازی به صحرا می‌فشاند شوخی اندیشهٔ ما راگریبان‌کرد و رفت بود در طبع سحرنیرنگ شبنم سازییی تنگی غفلت نفس را اشک غلتان‌کرد و رفت نیستم آگه زنقش هستی موهوم خویش اینقدر دانم‌که بر آیینه بهتان‌کرد و رفت رنگ‌گرداندن غبار دست بر هم سوده بود بیخودی آگاهم از وضع پریشان‌کرد و رفت سعی‌بیرون‌تازی‌ات ز‌ین‌بحرپر دشوار نیست می‌تون‌چون‌موج‌گوهرترک‌جولان‌کرد و رفت خاک غارت‌پرور بنیاد این ویرانه‌ایم هرکه آمد اندکی ما را پریشان‌کرد و رفت جای دل بیدل درین محفل پسندی داشتم بسکه تنگ‌آمد پری‌افشاند وافغان‌کرد و رفت بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۶۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/41953