رنگ گلش بهار خط از دور دید و رفت این وحشی از خیال سیاهی رمید و رفت از صبح این چمن طربی چشم داشتیم آخر نفس بر آینهٔ ما دمید و رفت دیگر پیام ما بر جانان‌ که می‌برد اشکی که داشتیم ز مژگان چکید و رفت چندین چمن فسرد به خون امید ما رنگ حنا گلی‌ که مپرسید چید و رفت ذوق وفای وعده‌ات از دل نمی‌رود قاصد ثمر نبود که‌ گویم رسید و رفت لبیک کعبه‌، مانع ناقوس دیر نیست اینجا فسانه‌هاست که باید شنید و رفت پرسیدم از حقیقت مرگ قلندری گفتند بی غم تو و من‌، خورد و رید و رفت گففم رموز مطلب هستی بیان‌کنم تا بر زبان رسید سخن لب‌ گزید و رفت گردید پیری‌ام ادب‌آموز عبرتی کز تنگنای عمر جوانی خمید و رفت وامانده بود هوش درین دشت بیکران لغزپد پای سعی و رهی بد سپید و رفت بیدل دو دم به الفت هستی نساختیم جولان او ز دامن ما چین‌ کشید و رفت بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۶۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/41956