هرکس‌اینجا یکدودم‌دکان بسمل چید و رفت ساعتی ‌در خاک ‌ره‌، ‌لختی به‌خون ‌غلتید و رفت هرکه را با غنچهٔ این باغ‌کردند آشنا همچوبوی‌گل به آه بیکسی‌پیچید ورفت صبح تا طرز بنای عمر را نظاره‌ کرد رایت دولت به خورشد فلک بخشید و رفت ای حباب ازتشنگی تا چند باشی جان به لب دامن امید ازبن‌گرداب باید چید و رفت رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر شبنم‌اینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود لمعهٔ‌کمفرصتیها چشم ما پوشید و رفت هر قدم در راه الفت داغ دارد سایه‌ام کز ضعیفی تا سرکویت جبین مالید و رفت شانه هم هرچند اینجا دسته‌بند سنبل است ازگلستانت همین آیینه‌گلها چید و رفت گوهر اشکی‌ که پروردم به چشم انتظار درتماشای تو از دست نگه غلتید و رفت شمع از این محفل سراغ گوشهٔ امنی نداشت چون‌ نگه ‌خود را همان ‌در چشم ‌خود دزدید و رفت شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست صورت ما هم به چشم بسته باید دید و رفت تا بهارت از خزان پر بی‌تأمل نگذرد هر قدم می‌بایدت چون رنگ برگردید و رفت چشم عبرت هرکه براوراق روزوشب‌گشود همچو بیدل معنی بیحاصلی فهمید و رفت بیدل دهلوی : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۶۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/41957