دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ که به‌گرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ شده خلقی آینه‌ دار دین به غرور فطرت عیب‌ بین سر و برگ دیده‌وری‌ست این‌که ز خال می شمرند رخ به تسلی دل بی‌صفا نبری زموعظه ماجرا که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ چه سبب شد آینهٔ طلب‌ که دمید این همه تاب و تب که‌ پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ ز فسون عالم عنکبوت املت‌کشیده به دام و بس نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ ز قضا چه مژده شنیده‌ای‌ که سرت به فتنه‌ کشیده‌ای به جنون اگر نتنیده‌ای رگ گردن توکه‌کرده شخ به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۹۰۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/41999