ما زنده به نور کبریاییم بیگانه و سخت آشناییم نفس است چو گرگ لیک در سر بر یوسف مصر برفزاییم مه توبه کند ز خویش بینی گر ما رخ خود به مه نماییم درسوزد پر و بال خورشید چون ما پر و بال برگشاییم این هیکل آدم است روپوش ما قبله جمله سجده‌هاییم آن دم بنگر مبین تو آدم تا جانت به لطف دررباییم ابلیس نظر جدا جدا داشت پنداشت که ما ز حق جداییم شمس تبریز خود بهانه‌‌‌‌ست ماییم به حسن لطف ماییم با خلق بگو برای روپوش کو شاه کریم و ما گداییم ما را چه ز شاهی و گدایی؟ شادیم که شاه را سزاییم محویم به حسن شمس تبریز در محو نه او بود نه ماییم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۵۷۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4200