ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم
صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم
تو چراگاه خرانی نی مقام عیسییی
این چراگاه خران را من چرا بشناختم؟
آب شیرینم ندادی تا که خوان گستردهیی
دست و پایم بستهیی تا دست و پا بشناختم
دست و پا را چون نبندی؟ گاهوارهت خواند حق
دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم
چون درخت از زیر خاکی دستها بالا کنم
در هوای آن کسی کز وی هوا بشناختم
ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام؟
گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم
شاخ بالا زان رود زیرا ز بالا آمدهست
سوی اصل خویش یازم کاصل را بشناختم
زیر و بالا چند گویم؟ لامکان اصل من است
من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم
نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو
چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4209