من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم
آن که خم را ساخت هم او میشناسد خوی خم
کوزهها محتاج خم و خمها محتاج جو
در میان خم چه باشد؟ آنچه دارد جوی خم
مستیان بس پدید و خم شان را کس ندید
عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم
گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام
پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم
بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد
شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم
جادوی بر خم نشیند میدواند شهر شهر
جادوان را ریش خندی میکند جادوی خم
در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب
همچنین میرو خراب از بوی خم تا روی خم
تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان
ای جان عمم که منم خالوی خم
روی از آن سو کن کزین سو گفت و گو را راه نیست
چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۵۸۸
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4212