هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله دارد دیوانه و هشیار همین سلسله دارد پیچیده به پای طلبم دامن دشتی کز آبله صد ریگ روان قافله دارد معذورم اگر طاقت رفتار ندارم چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد محمل‌کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم این قافله یک لغزش پا راحله دارد در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست دل می‌رود و دست فسوس آبله دارد بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق چون اشک همین یک دل بی‌حوصله دارد یک‌چند تو هم خانه به‌دوش‌من و ما باش آفاق در آواز جرس قافله دارد دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۰۳۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/42130