زبان به‌کام خموشی‌ کشد بیانش و لرزد نگه ز دور به حیرت دهد نشانش ولرزد نگه نظاره‌ کند از حیا نهانش و لرزد زبان سخن‌ کند از تنگی دهانش و لرزد چه شوکت است ادبگاه حسن را که تبسم ببوسد از لب موج‌گهر دهانش و لرزد قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم که فکر مو شود ازحیرت میانش و لرزد دمی‌که آرزوی دل به عرض شوق توکوشد گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد خیال ما کند آهنگ سجدهٔ سر راهت برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزد نظربه طینت بیتاب عاشق اینهمه سهل است که همچو مو ج شود ناله برزبانش ولرزد عجب مدار ز نیرنگ اختراع مروت که همچوآه زدل بگذرد سنانش ولرزد بود ترحم عشقت به حال ناکسی من چو مشت خس‌ که ‌کند شعله امتحانش و لرزد به محفل تو که اظهار مدعاست تحیر نفس در آینه پنهان کند فغانش و لرزد به وصل وحشتم از دل نمی‌رود چه توان کرد که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزد به عافیت نی‌ام ایمن ز آفتی‌ که ‌کشید چون آن غریق ‌که آرند بر کرانش و لرزد ز بسکه شرم سجودش گداخت پیکر بیدل چو عکس آب نهد سر بر آستانش و لرزد بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۱۳۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/42226