چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب گه سجودش می‌کنم گاهی به سر می‌ایستم گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم من میان اصبعین حکم حقم چون قلم در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم عشق را اندیشه نبود زان که اندیشه عصاست عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم روح موقوف اشارت می‌بنالد هر دمی بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم چون ازین جا نیستم این جا غریبم من غریب چون درین جا‌‌ بی‌قرارم آخر از جاییستم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۵۹۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4223