بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم یار آمد در میان ما از میان برخاستیم از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید نی غلط گفتم زراه و راهبان برخاستیم آتش جان سر برآورد از زمین کالبد خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم کم سخن گوییم و گر گوییم کم کس پی برد باده افزون کن که ما با کم­زنان برخاستیم هستی است آن زنان و کار مردان نیستی­ست شکر کندر نیستی ما پهلوان برخاستیم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۶۰۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4225