گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم ور لبش جور کند از بن دندان بکشم ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند پای­کوبان شوم و سوز سپندان بکشم گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم این نبودست و نباشد که من از طنز و گزاف گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم رخم از خون جگر صدرهٔ اطلس پوشید چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم؟ من چو در سایهٔ آن زلف پریشان جمعم لازمم نیست که من راه پریشان بکشم همرهانم همه رفتند سوی ره‌­زن دل بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم ور به زندان بردم یوسف من بی­‌گنهی همچو یوسف بروم وحشت زندان بکشم گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود جان و دل تا برود بی­‌دل و بی­‌جان بکشم شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک چون که من دامن مشکین تو پنهان بکشم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۶۳۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4254