در فروبند که ما عاشق این میکده‌­ایم درده آن بادهٔ جان را که سب‌ک­دل شده‌­ایم برجه ای ساقی چالاک میان را بربند به خدا کز سفر دور و دراز آمده­‌ایم برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو از کف زهره به صد لابه قدح نستده­‌ایم در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا چارهٔ رطل گران کن که همه می زده­‌ایم زان سبو غسل قیامت بده از وسوسه‌­ام به حق آن که ز آغاز حریفان بده‌­ایم ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی برجهیدیم خمارانه درین عربده­‌ایم گر علی الریق تو را باده‌­دهی قاعده نیست هین بده ما ملک الموت چنین قاعده‌­ایم فلسفی زین بخورد فلسفه‌­اش غرق شود که گمان داشت که ما زان علل فاسده‌ایم آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است ما نه مردان ثرید و عدس و مایده‌­ایم هله خاموش کن و فایده و فضل بهل که ز فضله­‌ی قدحت فایدهٔ فایده­‌ایم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۶۳۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4255