در فروبند که ما عاشق این انجمنیم تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم نقل و باده چه کم آید چو درین بزم دریم؟ سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم؟ بادهٔ تو به کف و باد تو اندر سر ماست فارغ از باد و بروت حسن و بوالحسنیم چو تویی مشعلهٔ ما ز تو شمع فلکیم چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه ما از آن روز رسن­باز و حریف رسنیم عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم چون که بر بام فلک از پی ما خیمه زدند ما ازین خرگله خرگاه چرا برنکنیم؟ همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم همچو سرهنگ قضاییم که لشکر شکنیم ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم روکشان نعره­زنانیم درین راه چو سیل نه چو گردابهٔ گندیده به خود مرتهنیم هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو ور بگویی تو همین گو که غریق مننیم شمس تبریز که سرمایهٔ لعل است و عقیق ما ازو لعل بدخشان و عقیق یمنیم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۶۳۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4257