از بت باخبر من خبری می­‌رسدم وز لب چون شکر او شکری می­‌رسدم شکر اندر شکر اندر شکر است شکری در دهن است و دگری می‌رسدم هر دم از گلشن او طرفه‌­گلی می‌سکلم هر زمان تازه‌­گل از شاخ تری می‌­رسدم خیره از عشق وی­‌ام کز هوسش هر نفسی عاشق سوختهٔ خیره‌­سری می‌­رسدم آن یکی زرد شده کآتش او می­‌کشدم وین دگر هست که از وی نظری می‌رسدم وان دگر بر در آن خانهٔ او بنشسته که در ار باز نشد بانگ دری می‌­رسدم وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده که ز خاکش صفت جانوری می‌­رسدم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۶۳۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4260