منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم سر صندوق گشادم گهری دزدیدم ز زلیخای حرم چادر سر بربودم چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم سر سودای کسی قصد سر من دارد کی برد سر ز کف آن که از آن سر دیدم چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم این چه ماه است که اندر دل و جان­‌ها گردد که من از گردش او بس چو فلک گردیدم جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش همه دردی جهان در سر خود مالیدم اندرین چاه جهان یوسف حسنی­‌ست نهان من برین چرخ ازو همچو رسن پیچیدم هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم زان گزیده­‌ست مرا حق که تو را بگزیدم به نهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی‌ست که چو گل در چمنش جامهٔ جان بدریدم اندران باغ یکی دلبر بالاشجری­‌ست که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم بس کنم آنچه بگفت او که بگو من گفتم وانچه فرمود بپوشان و مگو پوشیدم شمس تبریز که آفاق ازو شد پر نور من به هر سوی چو سایه ز پی‌­اش گردیدم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۶۳۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4261