گر تو خواهی که تو را بی­‌کس و تنها نکنم وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم این تعلق به تو دارد سررشته مگذار کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم گفته‌­یی جان دهمت نان جوین می‌ندهی بی‌­خبر دانی‌­ام ار هیچ مکافا نکنم گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت دهمت بیم مبارات تو اما نکنم متفرق شود اجزای تو هنگام اجل تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم منشئ روز و شبم نیست شود هست کنم پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم؟ هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم؟ هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم؟ تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری‌ست چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم طبل باز شهم ای باز برین بانگ بیا پیش از آن که بروم نظم غزل­‌ها نکنم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۶۴۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4264