می مغانه که از درد شور و شر صاف است به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب که شیوه دانی شهدش بهین اوصاف است لباس صورت اگر واژگون کنیم، بیند که خرقه ی پشمین جامه ی طلا باف است خیال مغ بچه ای می برم که غمزه ی او بلای صومعه داران قاف تا قاف است گرفتم آن که بهشتم دهند بی طاعت قبول کردن و رفتن نه شرط انصاف است اگر به صحبت عرفی به سهو بنشینی به گوش پنبه فرو کن که سر به سر لاف است عرفی شیرازی : غزلها : غزل شمارهٔ ۶۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/42869