من اگر مستم اگر هشیارم بندهٔ چشم خوش آن یارم بی‌خیال رخ آن جان و جهان از خود و جان و جهان بیزارم بندهٔ صورت آنم که ازو روز و شب در گل و در گلزارم این چنین آینه‌‌یی می‌بینم چشم ازین آینه چون بردارم؟ دم فروبسته‌‌‌ام و تن زده‌ام دم مده تا عللا بر نارم بت من گفت منم جان بتان گفتم این است بتا اقرارم گفت اگر در سر تو شور من است از تو من یک سر مو نگذارم منم آن شمع که در آتش خود هرچه پروانه بود بسپارم گفتمش هرچه بسوزی تو ز من دود عشق تو بود آثارم راست کن لاف مرا با دیده جز چنان راست نیاید کارم من ز پرگار شدم، وین عجب است کندرین دایره چون پرگارم ساقی آمد که حریفانه بده گفتم اینک به گرو دستارم غلطم سر بستان لیک دمی مددم ده، قدری هشیارم آن جهان پنهان را بنما کین جهان را به عدم انگارم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۶۷۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4303