هر که بمیرد شود دشمن او دوستکام دشمنم از مرگ من کور شود، والسلام آن شکرستان مرا می‌کشد اندر شکر ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام در غلط افکنده است، نام و نشان خلق را عمر شکربسته را، مرگ نهادند نام از جهت این رسول گفت که الفقر کنز فقر کند نام گنج، تا غلط افتند عام وحی در ایشان بود، گنج به ویران بود تا که زر پخته را، ره نبرد هیچ خام گفتم ای جان ببین، زین دلم سست تنگ گفت که زین پس ز جهل وامکش از پس لگام تا که سرانجام تو گردد بر کام تو توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام گر تو بدانی که مرگ، دارد صد باغ و برگ هست حیات ابد، جویی‌اش از جان مدام خامش کن، لب ببند، بی‌دهنی خای قند نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۷۱۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4339