ای تو ترش کرده رو، تا که بترسانیام
بسته شکرخنده را تا که بگریانیام
ترش نگردم از آنک، از تو همه شکرم
گریه نصیب تن است، من گهر جانیام
در دل آتش روم، تازه و خندان شوم
همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانیام
در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم
دار مرا سنگسار زانچه من ارزانیام
هیچ نشینم به عیش، هیچ نخیزم به پا
جز تو که برداریام، جز تو که بنشانیام
این دل من صورتی گشت و به من بنگرید
بوسه همیداد دل بر سر و پیشانیام
گفتم ای دل بگو، خیر بود، حال چیست؟
تو نه که نوری همه؟ من نه که ظلمانیام
ور تو منی، من توام، خیرگی از خود ز چیست؟
مست بخندید و گفت دل که نمیدانیام
رو، مطلب تو محال، نیست زبان را مجال
سورهٔ کهفم که تو خفته فروخوانیام
زود بر او درفتاد صورت من پیش دل
گفت بگو راست ای صادق ربانیام
گفت که این حیرت از منظر شمس حق است
مفخر تبریزیان، آن که درو فانیام
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۷۱۸
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4342