بدار دست ز ریشم که باده‌یی خوردم ز بی‌خودی سر و ریش و سبال گم کردم زپیشگاه و زدرگاه نیستم آگاه به پیشگاه خرابات روی آوردم خرد که گرد برآورد از تک دریا هزار سال دود، درنیابد او گردم فراخ‌تر ز فلک گشت سینهٔ تنگم لطیف‌تر ز قمر گشت چهرهٔ زردم دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد که من سعادت بیمار و داروی دردم شرابخانهٔ عالم شده‌ست سینهٔ من هزار رحمت بر سینهٔ جوامردم هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم چو خاک شاه شدم، ارغوان ز من رویید چو مات شاه شدم، جمله لعب را بردم چو دانه‌یی که بمیرد هزار خوشه شود شدم به فضل خدا صد هزار، چون مردم منم بهشت خدا، لیک نام من عشق است که از فشار رهد هر دلی کش افشردم رهد ز تیر فلک، وز سنان مریخش هران مرید که او را به عشق پروردم چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل دو صد تموز بجوشید از دی سردم خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی هزار پرده دریدی زبان من هر دم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۷۲۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4346