نیم ز کار تو فارغ، همیشه در کارم که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم که من تو را نگذارم، به لطف بردارم رخ تو را زشعاعات خویش نور دهم سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست اگر ببارم از آن ابر، بر سرت بارم ببسته است میان لطف من به تیمارت که دیده‌یی برکات وصال و تیمارم هزار شربت شافی به مهر می‌جوشد از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم بیا به پیش که تا سرمهٔ نوت بکشم که چشم روشن باشی به فهم اسرارم ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید؟ که از کمال کرم دستگیر اغیارم تو را که دزد گرفتم، سپردمت به عوان که یافت شد به جوال تو صاع انبارم تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی هزار لطف در آن بود، اگر چه قهارم نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش؟ به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم به خلوتش همه تاویل آن بیان فرمود که من گزاف کسی را به غم نیازارم خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد ولی مبر تو گمان بد، ای گرفتارم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۷۲۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4347