مرا اگر تو نخواهی، منت به جان خواهم وگر درم نگشایی، مقیم درگاهم چو ماهی‌ام که بیفکند موج بیرونش به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم کجا روم به سر خویش؟ کی دلی دارم؟ من و تن و دل من، سایهٔ شهنشاهم به توست بیخودی‌ام، گر خراب و سرمستم به توست آگهی من، اگر من آگاهم نه دلربام تویی گر مرا دلی باقی‌ست؟ نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم؟ نه از حلاوت حلوای‌ بی‌حد لب توست که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم؟ ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم چو هی، نشسته به پهلوی لام اللهم ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم بس است دولت عشق تو منصب و جاهم چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم اگر تتار غمت خشم و ترکی‌یی آرد به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم اگر چه کاهل و بیگاه خیز قافله‌ام به سوی توست سفرهای گاه و‌ بی‌گاهم برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو که زیر عقدهٔ هجرت بمانده چون ماهم مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۷۲۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/4352