علویانی ‌که به این عالم دون می‌آیند عقل گم‌کرده به صحرای جنون می‌آیند کیست پرسد که ‌گل و لالهٔ این باغ هوس‌ جز به آهنگ درون از چه برون می‌آیند آمد و رفت نفس هر قدم آفت دارد هرزه‌تازان همه بر رخش حرون می‌آیند شوخی نشو نما رستن مو دارد و بس نخلها سر به هوایند و نگون می‌آیند چه هوا دود دماغی‌ست که در دیدهٔ وهم آفتابند گر از ذره فزون می‌آیند حیرت این است‌که چون تیغ درین دشت ستم آب دارند و همان تشنهٔ خون می‌آیند چه تماشاست درین کوچه که طفلان سرشت نی سوار مژه از خانه برون می‌آیند عجز و طاقت چقدر مایهٔ لاف است اینجا بیشتر آبله‌پایان به جنون می‌آیند مقصد خلق بجزخاک شدن چیزی نیست یارب این بیخبران با چه شگون می‌آیند آنسوی علم و عیان بیضهٔ طاووسی هست کارزوها ز عدم بوقلمون می‌آیند بیدل این بیخردی چند به معراج خیال می‌روند اینهمه‌ کز خویش برون می آیند بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۶۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/43536