از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن گوش‌مینا حلقه‌ای گر دارد آن جام است وبس تا نفس باقی‌ست نتوان بست بال احتیاج این غناهایی‌که ما داربم ابرام است و بس از نشان ‌کعبهٔ مقصود آگه نیستم اینقدر دانم که هستی‌ساز احرام است و بس وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم هر طرف جولان‌ کند نظاره یک گام است و بس بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع صبح ایجادم همان ‌گل‌ کردن شام است و بس دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست صحن این‌ کاشانه‌ها یکسر لب بام است و بس کاش از خجلت شرارم برنمی‌آمد ز سنگ سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس برپر عنقا تو هر رنگی‌که می‌خواهی ببند صورت آیینهٔ هستی همین نام است و بس بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن داغم از اندیشهٔ وصلی‌ که پیغام است و بس پختگی دیگ سخن را باز می‌دارد ز جوش تا خموشی ‌نیست بیدل مدعا خام‌ است و بس بیدل دهلوی : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۷۳۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/43805