ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس نوحه‌کن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال آنچه تحسین دیده‌ای زین قوم دشنام است و بس حق‌شناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس گلرخان دام وفا از صید الفت چیده‌اند گردش چشمی‌که هوش می‌برد جام است و بس هرچه می‌بینی بساط‌ آرای عرض حیرت است این گلستان سربه‌سر یک نخل بادام است و بس هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس در ره عشقت‌ که تدبیر آفت بیطاقتی‌ست هر کجا واماندگی‌ گل‌ کرد آرام است و بس بال آهی می‌کشد اشکی‌ که می‌ربزیم ما شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست جامه هرگه شسته‌گردد باب احرام است و بس فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست هر سخن‌ کز خامه‌اش می‌جوشد الهام است وبس بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۷۳۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/43806