ای دل شکایتها مکن، تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من، در اشک چون جیحون من
نشنیدهیی شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او، میکرد روزی گفتوگو؟
میگفت بس دیگر مکن اندیشهٔ گلزار من
اندازهٔ خود را بدان، نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را، کآگه شوی از خار من؟
گفتم امانم ده به جان، خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران، ای ساقی خمار من
خندید و میگفت ای پسر آری، ولیک از حد مبر
وانگه چنین میکرد سر، ای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او، افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان، تا روی من بینی عیان
خواهی چنین، گم شو چنان، در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو، چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان، وانگه ببین بازار من
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۷۹۷
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/4421