به وهم این و آن خون شد دل غفلت‌پرست من وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من تحیر در جنون می غلتد از نیرنگ تصویرم ز پرواز نگاه‌کیست یارب رنگ بست من سلامت متهم دارد به‌کمظرفی حبابم را محیطی می‌کنم تعمیر اگر بالد شکست من حریف بیخودیها کیست ‌کز چشم جنون پیما خمستان در سر و پیمانه در دست است مست من رفیقان چون نگه رفتند و من چون اشک درخاکم زمینگیر ندامت ماند کوششهای پست من ز برق آه دارم ناوکی درکیش نومیدی حذر از جرأت ای ظالم‌که پر صاف‌ست شست من به این سستی‌ که می‌بینم ز بخت نارسا بیدل کشد نقاش مشکل هم به دامان تو دست من بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۱۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/44580