بی‌نشان حسنی‌که درس جلوه می‌خواند ز من عالمی بر هم زند تا رنگ‌ گرداند ز من نور غیر ازکسوت عریانی خورشید نیست چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند ز من آبیار مزرع خاموشی‌ام اما چه سود شوق می‌کارد نفس تا ناله رویاند ز من شهپر عنقاست موج جوهر آیینه‌ام مزد آن صیقل ‌که تمثالی بخنداند ز من بر غبار الفت این دشت دست افشانده‌ام یأس می‌ترسم جنون را هم برون راند ز من هیچ صبح از عهدهٔ شامم نمی‌آید برون داغ ‌نومیدی مگر خورشید جوشاند ز من نخل یٱس از سوختنها دارد امید بهار کاش بی‌برگی پر پروانه رویاند ز من داغ شد از خجلت بنیاد من سیل فنا آنقدر گردی نمی‌یابد که بنشاند ز من سایه‌دار‌ان‌! به‌که دیگر بر ندارم سر ز خاک تا توانایی دل موری نرنجاند ز من چون حباب آیینه‌ام چشمی‌ست آنهم بی‌نگاه آه از آن روزی‌که حیرت دامن افشاند ز من در مقامی کا‌متحان گیرد عیار اعتبار مایه تمثالی‌ست‌گر آیینه بستاند ز من تا نجوشد سرمه ازخاکستر من چون سپند خامشی را هم محبت ناله می‌داند ز من بیدلم بیدل ز شرم سخت جانیها مپرس دور از آن در، خاک هم آب است اگر ماند ز من بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۳۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/44598