دمی‌ که عجز شود دستگاه بیکاری گره گشایی ناخن کشد به سر خاری میان آگهی و راحتست بیزاری ز جوهر آینه‌ها راست دام بیداری دمیده است ز زنجیر بال وحشت موج بود رهایی ما در خور گرفتاری کسی مباد اسیر شکنجهٔ افلاس که آدمی به سر دار به زناداری ز لوح سایه جز این حرف سر خطی ندمید که پایمال جهانند اهل بیکاری چو برگ لاله سیاهی ز داغ ما نرود به چشم اختر ما نیست رنگ بیداری بقدر تفرقهٔ دل شکفتن آهنگیم جنون بهاری ما داشت رنگ دشواری مقیم عالم تسلیم باش و راحت ‌کن بلند و پست جهان سایه است همواری چنان مباش‌ که در چشم مردم از حسدت مژه به کژدمی افتد، نگه کند ماری چو گل بهار نشاطت دلیل بیدردی‌ست خوش آنکه خون شوی و رنگ درد برداری چو ذره هستی من ‌کاش بی‌نشان بودی خجل ز نیستی‌ام کرد هیچ مقداری به گریه عرض رموز وفا مبر بیدل برات دیده مکن فضلهٔ جگر خواری بیدل دهلوی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۹۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/44763