باز به میدان ما، فوج بلا بسته صف پای فلک در میان، رسم امان بر طرف خرقه شکافان شوق، بی دف و نی در سماع حله فشانان شید، تابع قانون و دف جان قدیم اشتها، مانده همان ناشتا وین تن حادث غذا، معدن آب و علف چیدم و دیدم تمام، آبی و تابی نداشت میوهٔ این چارباغ، گوهر این نه صدف گفتی ام ای خود فروش، خود چه متاعی، بگو گر نخری شبچراغ، ور نه فروشی خزف بشنو و بو کن اگر، گوشی و مغزیت هست زمزمهٔ لوکشف، لخلخهٔ من عرف عرفی اگر ره روی، دوری منزل مبین رو که مدد می کند همت شاه نجف عرفی شیرازی : غزلها : غزل شمارهٔ ۴۱۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/45010